امروز بعد از چند سال هوس سینما کردم ، تخمه آفتابگردون و آبمیوه ، علاقه خنده دارم به ردیف جلو ، بازی بچگانه با آن صندلی چرمی تاشو. دم گیشه فقط یه جمله گفتم ، یه دونه برای اولین سانس . فیلم اونقدر مهم نبود که سینما . چند دقیقه منتظر موندم که اعلان کردن بفرمایید ، بفرمایید تو .
نور و پرده و صندلی همون بود و من سرمست از زنده شدن خاطره هام : ما هفت تفر بودیم ، هر کدوم هم یه گوشه می نشستیم ، فقط من عادت داشتم ردیف جلو بشینم . فیلم که به نیمه رسید ، شدیم 5 نفر که یکی هم خواب بود ، البته فقط من تخمه و آبمیوه داشتم .
کسی به افتخار آرتیسته صوت نمیزد ، جز من ، که اونم فقط همون بار اول ، وقتی خنده بقیه از تکرار منعم کرد . حتی سر آهنگهاش هم که اتفاقا تعدادشون خیلی بیشتر از فیلم های قدیم بود کسی دست نزد .
یکی وسط فیلم بلند زد زیر خنده ، من خوشحال از اینکه یکی مثل من سعی میکنه همراه فیلم باشه برگشتم ببینم کیه ، دیدم داره با تلفن همراهش حرف میزنه ، گذشت و فیلم تموم شد ، چراغها روشن ، من به خونه بر میگشتم و تمام راه فقط فکرم این بود که چرا هیچ محصلی به بهانه کلاس تقویتی دزدکی نیامده سینما ، یا چرا کسی دیگه سر جای کسی نشستن دعواش نمیشد که با پا در میونی کنترل چی قضیه فیسله پیدا کنه .
راستی جز تخمه آفتابگردون و صندلی تاشو سینما ، امروز یه خاطره دیگه از کودکیم برام زنده کرد :
بازم من سر و ته فیلم را نفهمیدم.