چشمم که باز می شود ، همان موقعی است که باید صبحانه آماده کنم . پرده ها را کنار میزنم تا نور خانه را روشن کند ، بعد سبد خریدم را بر میدارم ، میان تازه های بازار صبحانه میخرم : نان تازه ، شاید سبزی ، کمی میوه و بعد تماشای درختان که باد بازیشان میدهد .
چشمم که باز میشود ، روز شروع میشود . صبح ها نیمرو جان میدهد برای آنکه خورشید آسمان را در قالب نیمرو بگزاری روی میز و به بچه ها بگویی : صبحانه آماده است .
کتاب ، فیلم ، موسیقی و شب . شب حسابش جداست ، نمیشود به هوای شام و خرید شب را گذراند . شب باید هم صحبت داشته باشی ، کسی که به حرفهایت گوش دهد و بعد از کمی چای یا قهوه و خوردن شیرینی او از تو بپرسد : راستی روزت چطور بود ؟ و تو لبخند بزنی و بگویی نه به خوبی وقتی که با تو حرف میزنم .